غم رخسار تو
گاه به تو نگاه می کنم
غمهای رخسارتو رو می بینم
که اشکارا پیداست
هر گز فکر نمی کردم تو رو اینقدر غمگین ببینم
ولی این تنها غم یک رخسار نیست
من می دونم
این غم گران در دل تو سایه افکنده است
من می دونم که این غم در دلت سنگینی می کند
ولی نمی تونی یا نمی خواهی که ان رو بیان کنی
اون چهره پاک و معصومت رو می خوانم
که ازاری در دورن داری
وایی که می دونم از زندگی خودت چقدر بیزاری
به تو می اندیشم
چشمهایت رو می خوانم
که اشکارا حرف می زنند
دوست دارند گریه کنند
تا حرفهای نگفته رو با اشک چشمهایت بیان کنند
اخ ، کاش می دونستی که هر قطره از اشک چشمهایت
هزاران راز پنهان رو در ان نهفته است
به تو می اندیشم که
به فکر بودن یک دوست یک هم دل
و یک انسان که درونت رو باسانی بخواند فکر می کنی
کاش می تونستی که غمهایت رو بر زبان بیاری
کاش می تونستی اشکارا حرف دلت رو بزنی
کاش می تونستی به من اطمینان کنی
تا بدونی که این غم در دلت چقدر سنگینی کرده است
و ان را برام بیان کنی