Sunday, February 28, 2010

می خواهم برات بنویسم

می خواهم برایت بنویسم از روزهای اشنایی و با هم بودن از اون وقتهایی که‌ همه‌ وجود تو من بودم
از اون وقتهایی که‌ تو می گفتی تا روزی که‌ بمیری با من خواهی موند می خواهم بهت بگم که‌ چرا تۆ بی رحمانه‌ مرا تنها گذاشتی و رفتی چرا قلبت مانند سنگ بود و قلب شیشه‌ یا من شکستی چرا با نگاه یک غریبه‌ اشنا شدی و مرا تنها گذاشتی و رفتی می خواهم از ان روزهای با هم بودن برات بنویسم که‌ به‌ زودی گذشت و تو هم برای همیشه‌ مرا به‌ فراموشی سپردی شاید از اینکه‌ به‌ زودی دل بسته‌ تو شدم و از اون همه دلبستگی که‌ به‌ تو داشتم نتونستی تحمل محبت کنی مرا ترک کردی شاید فکر از این که‌ من دیوانه‌ وار تو رو دوست دارم و تو نتونستی این محبت رو جبران کنی فرار کردی اخه‌ چرا تپش عاشقانه‌ قلب من رو حس نکردی که‌ تنها برای تو می تپید نمی دانم چرا قلبم رو زیر پاهایت له‌ کردی و برای همیشه‌ مرا ازرده‌ کردی
هیچ فکر کرده‌ای که‌ چه‌ به‌ زندگی من اومده که‌ شب و روز به‌ تو فکر می کنم اخه‌ تو پری نجات زندگی من هستی و همیشه‌ ارزویم برگشتن توست به‌ اشیانه‌ قلب ویرانم بجز تو در این دنیا منم تنها با درد سخت بی درمانم